╣❀-Apparition-❀╠



این متن دومین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.

زکات علم، نشر آن است. هر

وبلاگ می تواند پایگاهی برای نشر علم و دانش باشد. بهره برداری علمی از وبلاگ ها نقش بسزایی در تولید محتوای مفید فارسی در اینترنت خواهد داشت. انتشار جزوات و متون درسی، یافته های تحقیقی و مقالات علمی از جمله کاربردهای علمی قابل تصور برای ,بلاگ ها است.

همچنین

وبلاگ نویسی یکی از موثرترین شیوه های نوین اطلاع رسانی است و در جهان کم نیستند وبلاگ هایی که با رسانه های رسمی خبری رقابت می کنند. در بعد کسب و کار نیز، روز به روز بر تعداد شرکت هایی که اطلاع رسانی محصولات، خدمات و رویدادهای خود را از طریق

بلاگ انجام می دهند افزوده می شود.


این متن اولین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.

مرد خردمند هنر پیشه را، عمر دو بایست در این روزگار، تا به یکی تجربه اندوختن، با دگری تجربه بردن به کار!

اگر همه ما تجربیات مفید خود را در اختیار دیگران قرار دهیم همه خواهند توانست با انتخاب ها و تصمیم های درست تر، استفاده بهتری از وقت و عمر خود داشته باشند.

همچنین گاهی هدف از نوشتن ترویج نظرات و دیدگاه های شخصی نویسنده یا ابراز احساسات و عواطف اوست. برخی هم انتشار نظرات خود را فرصتی برای نقد و ارزیابی آن می دانند. البته بدیهی است کسانی که دیدگاه های خود را در قالب هنر بیان می کنند، تاثیر بیشتری بر محیط پیرامون خود می گذارند.


من یه هنوز یه بچه نو پام. شاید الان دیگه واقعا 17 سالم شده باشه اما حس هام، ذهنم و چیز هایی که بلدم هنوز، در حد یه بچه‌ی دو و اندی سالست.
من نمیدونستم دلتنگی چیه. شاید بعضی اوقات حسش کرده باشم اما الان میدونم که در برابر این حسی که داره وجودم و تیکه تیکه میکنه هیچکدومشون چیز خاصی نبودن. البته فکر میکنم سرشت انسان همینه. باید درد بکشه تا یاد بگیره، تا بفهمه، تا بزرگ بشه و رشد کنه.
چی بگم؟ از اینکه بخوام این جمله رو بگم متنفرم. وحشتناک گفتنش درد داره. درد داره.
اون همه‌ی کسمون بود. تنها کسی که میشد کامل بهش تکیه کرد. خونش تنها جایی بود که هر وقت ناراحت بودم با رفتن به اونجا حالم از این رو به اون رو میشد. تنها کسی که میتونستم، مادربزرگ خودم بدونمش. من هیچوقت مادربزرگ و پدربزرگ پدریم رو ندیدم، خیلی قبل تر از اینکه بدنیا بیام رفته بودن. البته من بقیه خانواده پدریم رو هم ندیدم. به جز یکی از عمو هام که فقط عکسش رو روی سنگ قبرش دیدم و بی تفاوت و بدون هیچ حسی ازش گذشتم. بگذریم.
من فقط خاطرات محو و کوچیکی از پدربزرگ مادریم که خاله ها و داییام و مامانم میگن که، من یه جورایی نوه محبوبش بودم دارم، که همون ها هم واسم با ارزش ترین خاطراتن. اما. اما مادربزرگ مادریم، که به خاطر اینکه مامانم و خاله هام به اسم محلی صداش میزدن و خواهر بزرگم که اولین نوست ازشون تقلید کرده بود، همه بهش میگفتیم "یومّا" به معنی مادر؛ نه یه خاطره، نه دو تا، نه اصلا خاطراتی که بشه با انگشت شمردشون، بلکه هزاران و میلیون ها و میلیار ها خاطره ازش توی این مغز معیوب جا گرفته. مغزی که تک و توک چیز ها و اتفاقات رو یادش میمونه و بیشترشون رو یادش میره. نمیدونم، شایدم این یه محبته. محبته که حرف ها و بعضی از خاطرات از ذهنم پاک شدن. شاید خدا میدونسته که من با تک تکشون درد میکشم و خودم و داغون میکنم. میدونسته.
میشه گفت که من از بچگی پیش اون بزرگ شدم، به خاطر اینکه مادر و پدرم هر دوشون شاغل بودن برای اینکه من و خواهرم تنها نمونیم ما رو پیش اون و خاله هام میذاشتن. واسه همینه که من تک تکشون و اینقدر دوست دارم و حتی دلم نمیخواد خاری به پاشون بره.
اون روز اولین روزی بود که توی امسال روزه گرفتم. تازه خوب شده بودم. هممون خوب شده بودیم، انگاری اون متنظر بود تا همه سرحال و قبراق بشیم و بعد.
سر شام حالم بد بود. نه حال جسمیم، روحی کلا. حس عجیبی داشتم. بلف نمیزنم، واقعا یه جوری بودم. فکر کردم خستم برای همین بعد از افطار رفتم تو تختم تا یکم بخوابم تا شبش بریم خونه خالم اینا برای خوندن دعای شب قدر. همینجور به سقف خیره شده بودم و برای مامان بزرگم دعا میکردم. دیشبش بعد از اینکه نماز صبحم و خونده بودم با گریه دعای توسل میخوندم و از خدا خواهش میکردم که یه وقت خنده های یوما رو ازمون نگیری هااا، یه وقت نشه که دیگه نبینیمش خدا، خدایا.
یهو گوشی مامانم زنگ خورد و تن من به لرز افتاد. احتمال میدادم خاله هام باشن که میگن چرا هنوز نیومدین اینجا اما نمیدونم چرا ته ته ته دلم یکی میگفت نکنه دایی باشه که میخواد یه خبر بد بده؟ نکنه. نکنه.
و پشت خط، دایی بود. گفت حال یوما بد شده. گفت آماده بشین که داریم میایم دنبالتون. نفهمیدیم چطور پوشیدیم، مامانم سریع با اونا رفت و ما هم پشت سرش با بابام رفتیم خونه خالم اینا. الان دارم فکر میکنم که به درگاه کی دعا نکردم؟ اسم همه رو بردم. امام علی، حضرت فاطمه، حضرت ابلفضل. خدا. به اسم قسم میخوردم. خدایا تروخدا.
وقتی به اونجا رسیدیم فقط صدای جیغ و شیون بود که توی گوشمون زنگ میزد. بهمون دروغ گفته بودن. التماس همه کردم. چیشده؟ یوما رفت؟ یوما دیگه نیستش؟ نه، خدایا چرا؟ تازه داشتم براش دعا میکردم. صدام و نشنیدی؟ یا من بنده مورد علاقت نبودم؟ چرا خدا؟ چرا؟ چرا؟ و افتادم رو زمین و جیغ میزدم. 
هعییی. اون روز کذایی رو بیخیال. وحشتناک ترین روز عمرم بود. اولین شب قدر، روز یازده اردیبهشت هزار و چهارصد. روز شنبه. همش با خودم فکر میکردم که چرا اینقدر خدا از من متنفره؟‌ چرا اینقدر دوست داره منو ضایع کنه؟ مگه ندید که من امید داشتم به شنبه هام؟ ندید که سال هزار و چهارصد و با شنبه آغاز کردم و میخواستم یه شروع دوباره رو رقم بزنم؟ دید؟ پس چرا اینجوری مادربزرگم و توی روز شنبه برد؟ چرا؟ سرنوشتش بود؟ اتفاقی بود؟ نمیدونم. نمیدونم.
هنوز که هنوزه باورم نمیشه که دیگه نیستش، وقتی میرم خونشون فکر میکنم که مثل همیشه رفته مغازه تا برامون خوراکی بخره، یا مثلا بازاره و یا خونه فامیلاشه و یا. وقتی میرم خونه هم فکر میکنم خونشونه و مثل همیشه روی مبل مورد علاقش و سرجاش نشسته و داره اخبار میبینه. ولی وقتی روزای پنجشنبه میرسه، سوار ماشین که میشم میبینم که وای، چرا اینقدر طول میکشه که برسیم پیش یوما؟ قبلا سه یا پنج دقیقه طول میکشید، الان چرا اینقدر راه طولانیه؟ داریم میریم سر خاکش؟ سر یه سنگ بی روح مشکی؟ سنگ داغی که روش نوشته زهرا شریفات؟ نمیخوام، برگردیم. من از اونجا متنفرم. یوما اونجا نیست، اون فقط یه جسمه، یه جسم زیر خروار ها خاک. نمیخوام. اون.اون.
چهل و دو یا شایدم سه روز گذشت. برگشتیم خونمون و داریم به روال عادیمون برمیگردیم. یعنی خب یه جورایی برگشتیم. همه خانوادم داغونن. و من از غم رفتن یوما و هم از غم اونها داغونم. اشکم گه گاهی در میاد، اما قفسه سینم از درد انگار داره سوراخ میشه. درسته میخندم، میخندونم. اما هنوز نفس کشیدن برام سخته. اگه آهنگام، تبلتم، خانوادم، گل و گیاه های توی باغچه و ارتا نبودن، نمیدونم چی میشد. 
راستی، گفتم ارتا؛ من الان دیگه مامان بزرگ شدم. درسته خودم دیگه مادربزرگی ندارم اما ارتا بهم دو تا توله‌ی ناز و گوگولی هدیه کرد. اسمشون و گذاشتم کینرو و گینرو. اونقدری کوچیکن که هنوز مشخص نیست کدوم کینروعه کدوم گینرو. فقط همینجوری روشون اسم گذاشتم( مدیونید اگه فکر کنید اسما رو از انیمه دکتر استون کش رفتم )

امتحاناتم و دوشنبه هفته پیش تموم کردم. دو تاشون حضوری بودن که سر هر دوشون فقط تونستم دو ساعت بخوابم و از شانسم توی هر دو امتحان فقط من کامل گرفتم و بقیه بچه ها همه افتادن.
توی یه گروه ترجمه مانگا و مانهوا به عنوان ادیتور(کلین عکس و تایپ) عضو شدم. میخواستم یکم سرم و گرم کنم تا از یه مواردی دور بمونم.
و اینکه، ببخشید. نیومدم که بمونم. دلم برای اینجا و حسای خوبش تنگ شده بود. اما نمیتونستم بیام. هم عذاب وجدانم اذیتم میکرد، و هم اینکه حال حوصله نداشتم. الانم فرقی نکردم. حتی خستم که با دوستام چت کنم، یا اینکه انیمه و سریال کره ای ببینم. فقط مثل همیشه روی تختم میشینم و یا اینستاگردی، یا مانگا ادیت میکنم. جو خونه خیلی گنده. خواهر بزرگم خونه مادربزرگم ایناست تا پیش خالم که تنهاست بمونه. و اینجا مامانم دائم چشماش خیسه. حتی باور میکنین یا نه موقع نوشتن این متن دو بار نصفه نیمه ولش کردم تا برم و آرومش کنم.

هعییی. روزای سختیه، اما باور دارم که میگذره. زمان همه چی و حل میکنه. مطمئنم که الان مامانبزرگم توی بهترین جاست، و ما فقط اینجا الکی اشک هامون و هدر میدیم، البته برای اون که گریه نمیکنیم؛ همه گریه هامون برای خودمه که دلتنگیم، که درد داریم، که بی کس و تنهاییم. واقعا ما آدما موجودات خودخواهی ایم. هر چقدر انکار کنیم، این موضوع اصلا عوض نمیشه. ما آدماییم که گند زدیم به این دنیا و تازه لعنتشم میکنیم. روزی نبود که من آه نکشم و بگم لعنت به این زندگی. اما بعد تر، وقتی که شکوفه زدن گلا، شکوفه های درخت کنار توی هوای پنحاه درجه، پرنده ها در حال رقصیدن توی آسمون آبی با اون ابر های پشمکیش، به وجود اومدن و بدنیا اومد یه بچه، حیوون ها و خیلی چیزای دیگه، رو دیدم، فهمیدم که چرا لعنت به زندگی؟ این زندگی ای که خدا به این قشنگی کشیده و برای ما آدما طراحی کرده، چرا باید لعنتش کنم؟ اگه پره دوده، اگه آدما زودتر از موعدشون میمیرن، اگه ما درد میکشیم، همه و همش به خاطر خودمونه. به خاطر ما انساناست. ماییم که گند زدیم به این دنیا. ماییم. 
همه از این دنیا، که آدما به گند کشیدنش میرن. میریم به جایی که خیلی دنیاش بهتره اینجاست و از آدماش دیگه فقط میشه خوبی دید، هممون میریم. اما توی این مدت باید با یه سری درد زندگی کنیم و تسلیم نشیم، دوباره روی پاهامون بایستیم. خاطرات قشنگ رو توی ذهنامون نگه داریم و بد ترین خاطرات رو توی اعماق ذهنمون دفن کنیم. خوبی کنیم و عشق بورزیم. هرچقدر که دور اطرافمون ترسناک و بد باشه. برای چیزی حرص نخوریم و خودمون به خاطر داشته ها و نداشته هامون زجر ندیم. چون این زندگی ناپایداره، هممون میریم. نصیحت نمیکنم، اینا حقیقت زندگین. هممون میمیریم. این وسط هم باید درد رفتن بعضیا رو تحمل کنیم و من اینو میدونم و مطمئنم که اگه، اگههه روزی هشتاد سالم شد، توی نامه ای به هشتاد سالگی خودم، وقتی اونجایی که نوشتم "آیا آنقدری که هر شب آرزو میکردی که از عمر تو کاسته شود و به عمر مادر و پدر و خواهر و مادربزرگ و خاله و کلا خانواده ات و دوستانت اضافه شود اضافه شده؟" رو میخونم، چشمای چروکم و میبندم و از ته دل اشک میریزم.


پ.ن: اینجا اونقدر گرمه که پشه و سوسکا هم از خونشون بیرون نمیان. الکی گرم ترین شهر جهان که نشدیم.
پ.ن 2: از همه اونایی که حالم پرسیدن واقعا ممنونم. ببخشید که جوابی بهتون ندادم. همون اول میخواستم جواب نظرات خصوصی ای که بهم داده بودید رو بدم و بهتون بگم که چی شده، که چقدر حالم ناجوره؛ ولی نمیخواستم ناراحتتون کنم. حتی واسه یکیتونم نوشتم و ارسالش کردم، اما وقتی یادم افتاد که خودش یه عالمه درد و بدبختی داره پشیمون شدم و پاکش کردم.
پ.ن 3: حتی اینجا هم پر از خاطرات مادربزرگمه. وقتی رفتم که متن نامه ای به هشتاد سالگیم رو بخونم، یادم اومد که اونروزا من پیش مامان بزرگم میموندم و خودمون دوتا فقط روزا رو میگذروندیم، و موقع نوشتن این متن جفت هم خوابیده بودیم و اون همش بهم میگفت که تبلت و بذارم کنار و بگیرم بخوابم. هعیییییی. لعنت به.
پ.ن 4: میخواستم دیروز که تولدم بود این متن و بنویسم و پست کنم، اما حال و حوصله نداشتم. بد ترین تولد عمرم. خوب هم شد که دیروز پستش نکردم، امروز شنبست!


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها